بدون عنوان
شبی غمگین..شبی بارانی و سرد مرا در غربت فرداها رها کرد
و دلم در حسرت بیدار ماند.
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد و به من میگفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
هستیم بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
او هرگز شکستم نفهمید
اگر چه در تمام دنیا صدا کرد
من پذیرفتم شکست خویش را.پندهای عقل دوراندیش را.من پذیرفتم عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است..میروم از رفتن من شاد باش.از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من میروی.. آرزو دارم تو هم عاشق شوی..
آرزو دارم بفهمی درد را................سختی برخوردهای سرد را
ولی باورتون نمیشه همه
به همه کسایی هم که خیلی دوس دارن این
هم خدا و هم همه چیزهایی که ساخته